جدول جو
جدول جو

معنی سایه شکن - جستجوی لغت در جدول جو

سایه شکن
آنکه نور و روشنایی بدهد و تاریکی و سایه را محو کند، روشن کننده، نور بخش
تصویری از سایه شکن
تصویر سایه شکن
فرهنگ فارسی عمید
سایه شکن
(مَ دَ / دِ)
شکننده مذهب ظلمت یعنی کفر و زندقه. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه) ، روشن کننده. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه) :
سایه پرستی چو کنی همچو باغ
سایه شکن باش چو نور چراغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سایه شکن
روشن کننده روشنگر، کسی که دین کفر را معدوم سازد
تصویری از سایه شکن
تصویر سایه شکن
فرهنگ لغت هوشیار
سایه شکن
((~. ش کَ))
روشن کننده
تصویری از سایه شکن
تصویر سایه شکن
فرهنگ فارسی معین
سایه شکن
آباژور
تصویری از سایه شکن
تصویر سایه شکن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپه شکن
تصویر سپه شکن
آنکه هنگام حمله، سپاه دشمن را در هم شکند، برای مثال چون شیر به خود سپه شکن باش / فرزند خصال خویشتن باش (نظامی۳ - ۳۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایه فکن
تصویر سایه فکن
آنچه سایه بیندازد، سایه ف کننده، سایه انداز، سایه دهنده، سایه گستر مثلاً درخت سایه فکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایه بان
تصویر سایه بان
چادر یا چیز دیگر که برای جلوگیری از آفتاب برپا کنند، هر چیز که سایه بیندازد و مانع آفتاب باشد، چتر، پرده، سایه گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایه خشک
تصویر سایه خشک
خشک شده در سایه، میوه ای که آن را در سایه خشک کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایه افکن
تصویر سایه افکن
آنکه یا آنچه بر کسی یا بر چیزی سایه بیفکند، سایه اف کننده، سایه اندازنده، سایه انداز، سایه گستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایه نشین
تصویر سایه نشین
کسی که در سایه بنشید، کنایه از شخص بی کاره و خوش گذران که به بی کاری و بطالت عادت کرده و تن به رنج و زحمت ندهد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
کنایه از کسی که تعب و محنت روزگار ندیده و نچشیده باشد. (برهان) (آنندراج) ، مستور. در پرده مانده. محجوب:
ای مدنی برقع مکی نقاب
سایه نشین چند بودآفتاب.
نظامی.
، نازپرورده. خسته. کسی که از خستگی و کوفتگی در سایه آرمیده باشد:
خورشید روم پرور ماه حبش نگار
سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ خُ)
خشک شده در سایه (مرکب) ، کشمش سبز که در سایه خشک کنند و بدان سایه خشک گویند. (مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ دَ / دِ)
ماکیان که تخم نهد. (آنندراج). ماکیانی که تخم کند. (ناظم الاطباء). بیوض
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گونه ای از درخت گوشوارک که در زیارت سیاه شن گویند. (جنگل شناسی ج 2 ص 276). رجوع به سفیدآل شود
لغت نامه دهخدا
(یَ کَ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه واقع در 32 هزارگزی شمال باختری سنقر و 3 هزارگزی هفت آشیان دامنه. سردسیر. دارای 270 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رود کریجه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، توتون. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم، پلاس بافی. تابستان از هفت آشیان اتومبیل می توان برد. در دو محل بفاصله دو هزارگزی واقع به علیا و سفلی مشهور و سکنۀ علیا 215 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بکنایه اطفال که با خود بمیهمانی برند. ج، کاسه شکنان:
با خویشتن آورده بهر مائده ای بر
کاسه شکنان زله کشان لقمه ربایان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شَ /شِ کَ)
امردی که هنوز خط پشت لب برنیاورده باشد و بمناسبت لب شکر گفته (اند) . (آنندراج). بیریش. ساده رخ. ساده روی. ساده زنخ. ساده زنخدان. ساده عذار:
ساده زنخدان بدم و ساده کار
ساده نمک بودم و ساده شکر.
سوزنی.
بس دانۀ دلها که ز تن برد بتاراج
آن مور که گرد لب ساده شکران شد.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
آفتاب گیر. (رشیدی). ساباط. (زمخشری) (المنجد). ظلّه. ظلّه. (منتهی الارب). مظلّه. (دهار). غیایه. (منتهی الارب) : بر سر رستم ستاره ای زده بودند که او را سایه همی داشت باد بر آمد و آن سایه بان بر آب افکند. (ترجمه طبری بلعمی). دیگران سایه بانها داشتند از کرباس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641).
مه را دو نیمه کرد و بدست چو آفتاب
سایه زبر زمینش و از ابر سایه بان.
خاقانی.
ای ملک راستین بر سر تو سایه بان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار.
خاقانی.
از پرّ عقاب سایه بانش
در سایۀ گرگ استخوانش.
نظامی.
بچند روز دگر آفتاب گرم شود
مقر عشق بود سایه بان و سایۀ بان.
سعدی.
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی بخون ارغوان دارد.
حافظ.
رجوع به سایبان شود.
- سایه بان سیمابی، کنایه از ابر. (رشیدی). رجوع به سایبان سیمابی شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان درزوسایه بان بخش مرکزی شهرستان لار. واقع در 123 هزارگزی شمال خاورلار در دامنۀ کوه پیر خروس و دارای 221 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات، دیمی، لبنیات و خرما. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ لَ زَ دَ / دِ کَ دَ)
تاریک شدن:
چون شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستاره ی سحرند.
ناصرخسرو.
رجوع به سیاه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ کَ دَ)
تاریک شدن. اسوداد:
بریده گشت پس آنگاه ششصدوسی سال
سیاه شد همه عالم ز کفر و از کافر.
ناصرخسرو.
زآن پیشتر که جامۀ جانت شود سیاه
از مردم سیاه درون اجتناب کن.
صائب.
، محو شدن. سترده شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
که فرغول برنتابد آن روز
که بر تخته بر سیاه شود نام.
رودکی (از لغت فرس اسدی ص 316)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ دَ / دِ)
دلیر. برهم زنندۀ سپاه. که گاه حمله سپاه را در هم شکند و بگریزاند:
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشۀ گشن اندرون خزید چو مار.
فرخی.
علی است روز مصاف و نبرد و کوشش و لیک
سر سپه شکنان بوعلی شجاع الدین.
سوزنی.
چون شیر بخود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
سایه انداز. سایه دهنده. سایه گستر:
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه شاد از آن سرو سایه فکن.
فردوسی.
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن.
فردوسی.
سایۀ خویش هم نهان خواهم
چون شود سرو دوست سایه فکن.
خاقانی.
کم مباش از درخت سایه فکن
هر که سنگت زند ثمر بخشش.
ابن یمین.
رجوع به سایه افکندن و سایه فکندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاسه شکن
تصویر کاسه شکن
آنکه کاسه ها را بشکند، کودکی که با خود بمهمانی برند: (با خویشتن آورده بهر مایده ای بر کاسه شکنان زله کشان لقمه ربایان) (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سایه خشک
تصویر سایه خشک
تنبل بچه ننه
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در سایه نشیند، کسی که تعب و و رنج روزگار ندیده و نچشیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سایه خشک
تصویر سایه خشک
((~. خُ))
تنبل
فرهنگ فارسی معین
سایه دار، سایه گستر، سایه انداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سایه بان
فرهنگ گویش مازندرانی
سایه
فرهنگ گویش مازندرانی
جنب و پهلوی مکانی که سایه باشد
فرهنگ گویش مازندرانی